اگر روزی نسیم او، وزد بر دامن جانم

اگر روزی نسیم او، وزد بر دامن جانم
جهان رنگین‌کمانی شد، ز نور چشم حیرانم

به هر سو می‌دود عشقم، به سوی لحظهٔ دیدار
دل آتش‌بار می‌خواند، که جان را اوست درمانم

شب تاریک و بی‌مهتاب، چو یادش در دلم افتد
طلوعی در درونم هست، که می‌سوزد گریبانم

نه خواب و نه خیالش را، ز دل هرگز جدا کردم
که او هر لحظه می‌ماند، چراغی بر دل و جانم

بخوان فاضل ز این دلبر، که هر بیت از غمش گوید
دلم شوری به پا کرده، جهان در دست طوفانم

ابوفاضل اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد