و خداوند گفت: بگذار نور باشد...

و خداوند گفت: بگذار نور باشد...
و نور گسترده شد،
بوسه‌زنان بر شاخه‌ها تابید،
عریانی سبزی برگ‌ها را به رخ کشید،
نور، یادواره‌ای از گذشته هاست،
دوره ی که برگ‌ها سبزتر بودند.

در سایه برگ ها،
خاطرات کودکی با نسیم ملایم جان گرفتند
حس کودکی را،
بیرون آمده از دوردست‌های ذهن،
از دنیای بی‌پایان شادی‌ها،
از دوستی‌های بی‌آلایش.

باد برخاست،
رقص گل‌دسته‌های برگ را آغاز کرد،
هر شاخه با انحنایی لطیف،
چون اندام دختری جوان،
که بی‌پروا می‌رقصد.

برگ‌ها و شاخه‌ها،
در هم‌آغوشی باد و نور،
غافل از خویش،
با دلبری و شادمانه،
به نمایش ادامه دادند.

و باد، ساز شاخه‌ها را کوک کرد،
نغمه‌ای دلنشین سرود،
که دل هزاران خزان،
در حسرت آن آهنگ سبز،
ربوده شد.‌

و من،
با پلک‌های بسته،
گوش سپردم،
به آواز شاخه ها و باد و نور،
به یاد آوردم ایام کودکی...
که چه زیبا و گذران بود...


سینا علیمرادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد