ز برزن، محلّه همی رَد شدم

ز برزن، محلّه همی رَد شدم
دل افسرده گفتم که من بَد شدم
شد از خاطرم رَد همه خاطرات
یکی مسجد و خنده ی کائنات
من آن پاک کودک بُدم بر زمین
سزایم ز نیکی بهشت برین
اذانگو که الله و اکبر بگفت
گل از صد گلم خنده ها می شکفت

ز شوق خداوند مهر و کریم
به پس کوچه های محلْ می زدیم
چه شد آن همه شوق و ذوق نماز
نبود آن مگر امر پیر حجاز
چو شیری شدم در کمین شکار
بیابم دلیل و کنم آشکار
به ناگه خیالم سه دَه پرکشید
به ماضی دوید و ز زَهرش چشید
بدیدم خودم را به مسجد شبی
ز روزه رُخَم زرد و تشنه لبی
نشسته صف اول آن بهتران
سران، مومنان و هَمی مهتران
من و چون خودم آخر صف بُدیم
به حرمت همی زآخر اول شدیم
مشامم‌ پر از بوی نون و کباب
دل کودک اما پر از آب و تاب
صدای جماعت برید آن نفر
چو شمشیر بُرّان که کوبی به سر
به بانگ مُکَّبر همه پا شدند
بزرگان ما صاحب جا شدند
دل اندر دل کودک اما نبود
ز محراب مسجد صدایی شِنود
والضا و لین را چو محکم کشید
که اِشکم چو غوک و صدایش شنید
چو مغرب به پایان رسید عاقبت
به ضعفی بداد آن پسر عافیت
همی وقت افطار و خوردن رسید
وزین لقمه در دست دیگر بدید
چو آهوی در بندِ فرتوتِ گرگ
غذا دست پیران گردن سِتُرگ
صف اولی لقمه آسان گرفت
دو چشم پسر را که باران گرفت
به پایان رسید سفره و سیر شد
غنی خورده و کودکی پیر شد
تو ای بر صف اول و مدعی
جواب خدا را چه سان می دهی؟
تو ای صاحب منصب و صد مقام
ز آخر گزیند خدایم، تمام

غلامرضا خجسته

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد