رفتی و اشک مرا دیدی ولی حالا چرا؟

رفتی و اشک مرا دیدی ولی حالا چرا؟
شعله بر جانم کشیدی، بی‌صدا، حالا چرا؟

دل به عشقِ تو سپردم، تا ابد خواندی مرا
عهد خود شکستی ز ما،ای بی وفا حالا چرا؟

شوق دیدار تو هر شب جان من را زنده کرد
بی‌خبر رفتی و خاکستر شد دعا، حالا چرا؟

زلف تو شامِ جهان را نورِ جاویدان نمود
روشنی رفتی و دل شد مبتلا، حالا چرا؟

عاشقِ چشمت شدم، خواندی مرا افسانه‌ای
من بمانم، تو نباشی بر وفا، حالا چرا؟

هرچه هستم، هرچه بودم، سایه‌ای از عشق تو
مانده‌ام با درد و حسرت بی‌صدا، حالا چرا؟


ابوفاضل اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد