ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سخن آغاز کنم با مدد از حضرت دوست
ز کسی شعر سرایم که جهانم همه اوست...
ورقش ابر شد و بر تن آن قطره کشید
به زمین خندهی گل با قلمی خبره کشید...
زده صد تاج گل و بر سر هر شاخه گذاشت...
سپس از مهر به آن خانه کبوتر بگماشت
نظرم جلب خدا گشته به این باغِ بهشت
دلم از من قلمم برد و شتابان بنوشت ...
گلکی تازه به دشتی که خدا کاشت تو را
که چو پرچم سر آن ساقه بر افراشت تو را
شده ام غرقه به امواج خدا همچو بلَم
که من این شعر نگفتم همه را گفته قلم
سحر از خاک تنم کفترِ دل پر زده است
به لبش برگِ سلامم به شما سر زده است
درود، طرحی دیگر برای گفت قلم کشیده ام
این شعر را این پرنده سروده است....تقدیمتان
سحرفهامی