خواستم خانه ای از عشق بسازم، که نشد

خواستم خانه ای از عشق بسازم، که نشد
قطعه ای از غزلم را بنوازم که نشد
خواستم یاد بگیری که ستمگر نشوی
سپر و دشنه ز داغم، بگدازم که نشد
ای پسر ای که فراموش شده نام پدر
خواستم بر نفست باز بنازم .که نشد
بغلم سرد شده، نیست نشانی ز کسی
گفتم این بار دلم را به تو بازم .... که نشد
فاتح این همه زیبایی و محبوب تویی؟
گفت و گو کردم و کم بود نمازم که نشد؟؟
نشد از روشنی چشم تو سیراب شوم
خواستم چشمه شوم ، سمت تو تازم، که نشد
با همین چوبک و یک تکه ی کاغذ روزی
خواستم شکل تو را...چون تو بسازم که نشد.

نرجس نقابی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.