به تو می‌نگرم...

به تو می‌نگرم...
به هر آنچه هست و نیست،
به عدمی که در آغوش هستی تنیده،
چونان مهی که در روشنای سحر پنهان می‌شود،
به بقایی که در دلِ فنا لانه دارد،
چونان رازی که در سکوتِ زمان نهفته است.

به عشق،
که همچون شراره‌ای در تاریکی جانم زبانه می‌کشد،
و به نفرت،
که سایه‌ای لرزان است
بر دیوار بی‌کران خاطرات،
چون پژواکی از صدایی که دیگر نیست.

در تلاطمِ این دنیای وا‌نفسا،
که حقیقت و سراب در آینه‌ای روبه‌رو ایستاده‌اند،
غرق می‌شوم در آرامشی که توفانی است،
و توفانی که آرامش.

رها کردنت را می‌چشم،
چونان کشتی‌ای که خود را به دست امواج سپرده است،
بی‌سکان، بی‌ساحل،
اما تسلیمِ فرمانِ باد.

با تمام دردهایش،
که در رگ‌های شب فرو می‌روند،
و با تمام سکونِ وهم‌آلودش،
که مرا در خلأیی بی‌زمان و بی‌مکان معلق می‌سازد.


زهره ارشد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.