سوز سرمای این رویا بود

سوز سرمای این رویا بود
غم بی مهری این دنیا بود
ناگهان جَست ز بی پروایی
خود شِگِفت ز بی سرمایی

آخ چقدر سردی وجودش زیبا بود
در این تاریکی مُحبتش بینا بود

فرشته از دل پاکش هویدا بود
چراغی شد که در دل ما پیدا بود


عاقبت خاتمه ی راه به مقصود می‌رسد
هر گام که برداری به معبود می رسد

خود دانی که من کیستم
شاید خوانی چطور زیستم

ز بی پروایی ما خبری می‌رسد
عاقبت به خانه ما نوبری می رسد
آن چیز که این برف سرد رقم زده
درخت سرو را به گل یاس قَلَم زده

با بهاری پا گرفته غنچه زده خو گرفته
سرو سبزم در زمستان با عشق تو خو گرفته
سبز سبز در همه حال از خیلی ها رو گرفته
تنها با عطر گل یاس پر از احساس بو گرفته


فاضل غلامی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد