عقل آموخت که آهسته قدم بردارم

عقل آموخت که آهسته قدم بردارم
غصه و درد خودم را به کسی نسپارم
انتظار است همه کار من و چشمانم
شاید از دار جهان شادی خود بردارم
شعر شد حرف دلم از غم و اندوه زیاد
همه شب تا به سحر گریه‌کنان بیدارم
باور خنده و لبخند به لب دشوار است
خنده‌ی زورکی اما به لبم می‌کارم
زندگی هم شده اجبار دگر حرفی نیست
به صبوری و شکیبایی خود ناچارم
سرد شد شانه و دستان تمنا و نیاز
بس که در کنج دل آغوش تو را کم دارم
با خیالت تو شبی شعله بزن جانم را
تا به کی حسرت و آشوب دلم بشمارم
عابری باش تو در شهر من و خاطره‌ها
مثل مهتاب ببین این من و حال زارم
می‌شود گاه بیایی و بمانی پیشم
رفتنت غم شده و داده مرا آزارم


فرحناز آقازاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد