ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
عقل آموخت که آهسته قدم بردارم
غصه و درد خودم را به کسی نسپارم
انتظار است همه کار من و چشمانم
شاید از دار جهان شادی خود بردارم
شعر شد حرف دلم از غم و اندوه زیاد
همه شب تا به سحر گریهکنان بیدارم
باور خنده و لبخند به لب دشوار است
خندهی زورکی اما به لبم میکارم
زندگی هم شده اجبار دگر حرفی نیست
به صبوری و شکیبایی خود ناچارم
سرد شد شانه و دستان تمنا و نیاز
بس که در کنج دل آغوش تو را کم دارم
با خیالت تو شبی شعله بزن جانم را
تا به کی حسرت و آشوب دلم بشمارم
عابری باش تو در شهر من و خاطرهها
مثل مهتاب ببین این من و حال زارم
میشود گاه بیایی و بمانی پیشم
رفتنت غم شده و داده مرا آزارم
فرحناز آقازاده