غریب کسی نیست که هجرت می کند

غریب کسی نیست که هجرت می کند
غریب کسی است که نمیداند کجا رود

غریب میان ماندن و رفتن مردد است
غریب نه مرده و نه زنده، سنگ لحد است

کجا روم به کدام آشنا رسَم
از این غریب حالی خویش بی کسم

در زمستان دلتنگ گرمای تابستانم
به تابستان رسم به یاد برف زمستانم

ز حال خویش بدهکار جوانی ام
به جوانی به یاد کودکی کشانی ام

به جمع دوستانم ولی غریب
نباشد هیچ دوستی مرا طبیب

به شکل، همان دوستان قدیم
ولی ز اصل خویش شدند رجیم

به هر چه می نگرم تغییر یافته است
به جستجوی اصل خویش، پایم پینه بافته است

غریب منم که ز اصل خویش دورم
خسته از ادعای روشن فکری، مهجورم

غریب کسی است که هست ولی خودش نیست
به سوی آینه می نگرد که کیست؟

زمانه به سرعت برق و باد رنگ می بازد
آدم رنگ باخته برای فتح جهان می تازد

میان گردبادِ رنگ باختگی ها سرگردانم
غریب منم که به اصل خویش می مانم

به غربت و دلتنگی خویش خو کرده ام
پشت پا به مد و عرف، یاهو کرده ام

منم همان روستایی و قریب نمی گیرم
غریب می مانم و غریب می میرم

رضا حقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد