ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
غریب کسی نیست که هجرت می کند
غریب کسی است که نمیداند کجا رود
غریب میان ماندن و رفتن مردد است
غریب نه مرده و نه زنده، سنگ لحد است
کجا روم به کدام آشنا رسَم
از این غریب حالی خویش بی کسم
در زمستان دلتنگ گرمای تابستانم
به تابستان رسم به یاد برف زمستانم
ز حال خویش بدهکار جوانی ام
به جوانی به یاد کودکی کشانی ام
به جمع دوستانم ولی غریب
نباشد هیچ دوستی مرا طبیب
به شکل، همان دوستان قدیم
ولی ز اصل خویش شدند رجیم
به هر چه می نگرم تغییر یافته است
به جستجوی اصل خویش، پایم پینه بافته است
غریب منم که ز اصل خویش دورم
خسته از ادعای روشن فکری، مهجورم
غریب کسی است که هست ولی خودش نیست
به سوی آینه می نگرد که کیست؟
زمانه به سرعت برق و باد رنگ می بازد
آدم رنگ باخته برای فتح جهان می تازد
میان گردبادِ رنگ باختگی ها سرگردانم
غریب منم که به اصل خویش می مانم
به غربت و دلتنگی خویش خو کرده ام
پشت پا به مد و عرف، یاهو کرده ام
منم همان روستایی و قریب نمی گیرم
غریب می مانم و غریب می میرم
رضا حقی