دولت عشق و محبت تا که لشگر را کشید

دولت عشق و محبت تا که لشگر را کشید
دل شکست مهلکی را در میان خود بدید
سلسله مویت به رخش خودنمایی شد سوار
من بدون خویشتن در دل چه گلزاری دمید
خیل دوست از عشق و زیبایی قوی
من تک و تنها بُدم تا باد پیکاری وزید
گفتم این حتما خیال است،فتح با عنوان عشق؟
تا به خود کردم نظر دل زیر پایش می خزید
کشور دل دستش افتاد و مرا خوش میگذشت

تحت فرمان صنم دل هیچ آزاری ندید
تا حکومت شد تمام فاتح دگر یارم نشد
اسب رفتن را بتاخت کهنه سرای آتش کشید
همچنان کوچ پرستو کاندر آن پاییز بود
آشیانم شد خراب تدبیر سوراخی پرید
شهر دل خاموش شد،دیگر تپیدن را ندید
تا تو حاکم بودیم بر تو فقط یکدم تپید
از رفتنت ای بی وفا غم را نکرده ای جدا
این بود آن راه وفا؟غم بی تو من را می درید
نیش فراقم داده ای گویی مرا سم داده ای
دوری و شب های غمت من را چنان عقرب گَزید
گر از کسی باشد گِله،از خویشتن ناراضی ام
این دل بجای عاشقی خروار ها آتش خرید
زهر هجران دیده ام،ساما دیگر هیچم مگو
یک غزل کی میکند تسکین دردان شدید؟

امیرسام نامداری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.