دیری‌ست که اندیشهٔ ما در نوَسان است

دیری‌ست که اندیشهٔ ما در نوَسان است
از پرتو خورشید جنون در هیَجان است

قانع شده ما را نفسی هست و دگر هیچ
منظور دقیقی که‌خودش یک‌ سرَطان است

این رطل گران است که بیگانه به ما داد
مخمـور زمـان را به دمادم یرَقان است

هَمسان که شدیم آرام در صـف به تقـلّا
آرامشِ برصف شده هم یک خفَقان است

این راهِ دراز است، که آسـان نشود طِی
چون هرقدمی یک ضربان در شرَیان است

اکنـون که رسیـدیم به نسیـانِ معاصـر
از کثرتِ دردی‌ست که بر دل غلَیان است

طوفان شده، از مرکبِ چوبین نهراسید
سقراطِ زمـان کشتیِ ما را ملَوان اسـت

روزی که به سامان شوداین مُلک پریشان
ایران همه در حج، عَرَفه در سبَلان است


آرش خزاعی فریمانی، میرزا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد