ناگزیرم بپذیرم که هیچم

ناگزیرم بپذیرم که هیچم
از بودن تا باشم فاصله دارم
تلخ و شیرین محبوس هستم
چرا حادثه اتفاق نیافتاده ؟
یک نظر در بر دلدار رخ نداده

این پرسش را از او کردم
ولی افسوس نشنیده رفت
سخن ناگفتنی را
به زبان آوردم
ولی کمی دیر شد
من زخم خورده عشق شدم
او بی نیاز از
خواهش من بود
دل نوشته ام
ترانه شد
ورد آواز
مرغان عاشق شد

دل بستم به این قصه
که من عاشق بودم
و معشوق را دیدم
اما من را مهمان
قلبش نکرد
ترکم کرد
قبل از اینکه بداند
شاید چند لحظه دیگر
عاشق شود

هبوط عشق
حس غریبی دارد در ذهنم
انگار در اوج پرواز نکردن
بر زمین خوردم
بالم شکست
و دلم مجروح شد
قلبم ترک برداشته
زندگی در سکوت پر غوغا شده است

نرم و آهسته
قدم بر می دارم
که دیگه عاشق نشوم
شاید یکبار دیگر
درگیر پریشانی شوم
آغوش دلم دیگر
جایی ندارد

قول میدم
همواره بیادش
در غروب روزهای تنهایی
با خاطراتش زندگی کنم

حسین رسومی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد