در چــراگاهــی کنــار بیشــه زار

در چــراگاهــی کنــار بیشــه زار
پرسه زن بودن سه گاو با وقار

هــم ســفید و هــم ســیاه و هــم حنــا
مهربان دور از پلیدی و جفا

میچریدنــد هــر ســه در پهلــوی هــم
فارغ از درد و گرفتاری و غم

از قضــا شــیری بــه هنــگام عبــور
چشمش افتاد ناگهان از راه دور

هیــکل خــود را بدیــد و هــر ســه را
فکر آن کرد چون بیارد حمله را

رفــت و بعــد مدتــی فکــر و خیــال
پاسخی را کرد مهیّا بر سئوال

خــود رســاند آرام بــر گاو حنــا
گفت سلام و بر لبش مهر و صفا

گفـت حنایـی و سـفیدی برتـر اسـت
از سیاهی گر نگویم بهتر است

مــن نمیدانــم چــرا گاو ســیاه
می کند زیبایی مرتع تباه

گــر کنــی گاو ســفید از او بــدور
می ستانم جان ناچیزش به زور

حقّه اش شد کارِگر آن شیر نر
َشادمان گشتند دو گاو بی خبر

چنــد روزی تــا گذشــت از ماجــرا
شد روان بار دگر بهر غذا

بــار دیگــر گاو همرنگــش بدیــد
کرد سلام و حال و احوالش شنید

قصه هـا گفت از شـجاعت های خود
از رشادت یا رفاقت های خود

گفــت کــه آن گاو ســفید بــی حیــا
چون سفید است دائما دارد اَدا

او سـفید هسـت و به خود نـازد ز رنگ
غافل از اینکه تو هم هستی زرنگ

هـر چـه باشـد رنگ تو با من یکیسـت
فرق چندانی ز شیران در تو نیست

گــر شــوی دور و کمــی از او جــدا
میشوی بر مرتع ات زآن دم خدا

رفـت کنار آن گاو سـرخوش از سـخن
تا رفیقش را خورد اَندر دمن

مدتی را چون سپر شد آن زمـان
بار دیگر آمدش شیر ژیان

با خیال راحت و چشــم خمــار
کرد نگاهی بهر خوردن در شکار

لــرزه بــر انــدام گاو آمــد پدیــد
آنچه بر او خواهد آمد را بدید

گفــت عزیــزم گاو چــون رنــگ حنــا
از چه میترسی، ز تقدیر و قضا

خـود بفهمیـدی کـه میگـردی شـکار
یا که آیم بی جهت از بیشه زار

گاو نــادان پاســخش گفتــا درســت
خورده گشتم من همان روز نخست

کاظم بیدگلی گازار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.