ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
واهمه دارم از این شهر پر از تنهایی
و غروبی که زند آرام، آرام
به تن زخمیِ خورشیدِ کبود
خنجر زهرآگینش را،
و من اندیشهکنان،
چون همه شبهای دگر،
ناگهان باز از آن کوچه
در آوردم سر.
کوچه، آن دالان بیدارِ بلند،
که در سکوتش میکرد
راز شبهای مرا مدفون،
بود سرشار ز عشقی ابدی،
و همچنان میپیچید
عطر خوشبوی صدای تو
در پیچ و خمش،
تا که من دور شوم
ساعتی از غم تنهایی خویش.
در پسِ پنجرهٔ بستهٔ عشق
بهجز چشم نبودم.
شوق دیدار تو شد لبریز
در همه جان و وجودم
آن شب و، آن کوچه و هنگام عبور،
ماه درخشان و زمین پر نور
من خانه ای را می دیدیم
به بلندای امید.
من و تو، دلباختهٔ قوی سپید،
دست در دست عقاقیها میدادیم.
بیخیالِ غم و اندوهِ زمان،
زیر باران میخوابیدیم.
همچو مهتاب
بر آن کوچهٔ تنها میتابیدیم.
یادم آید، تو به من میگفتی:
خواب کبوتر آبیست،
برکهٔ اشک قناری
تا ابد باقیست،
آسمان آفتابیست.
من و آن کوچه و آن چشم سیاهت،
تو و صد راز نهفته در پشت نگاهت...
یادم آید روزی دگر،
اشک ز چشمان تو پاشید.
سیلِ اشک تو همهچیز را در خود بلعید؛
خانه و کوچه و آن قوی سپید،
برکهٔ اشک قناری هم
خیلی زود خشکید.
بعد آن، دیگر از تو نشنیدم خبری.
منم و این شهر و این کوچهٔ غمگینِ گِلی.
بیتو اما من نبریدم هرگز،
نرمیدم، نشکستم هرگز.
حذر از عشق تو نتوانستم.
من نرهیدم، نگسستم هرگز.
منم آن بغض،
که بیتو نشد فریاد
در خمِ آن کوچه، که نرود از یاد.
علی حیدرزاده