شوری به سر و شوقی در دل ز تو دارم عشق

شوری به سر و شوقی در دل ز تو دارم عشق
این شور و شرر گشته ، یکسر همه کارم عشق

بگذشته ام از جان و هم خیرِ جهان دیریست
عشقست در این عالم چون دار و ندارم عشق

روشن ز تو شد نوری گر هست در این منزل
بی جلوه ی روی تو، من چون شب تارم عشق

دریای دلم ای عشق، عمریست که طوفانیست
چون موج خروشانم ، بی صبر و قرارم عشق

این سینه ی پر دردم سوزان شده چون صحرا
چشم و دل من ابریست خواهم که ببارم عشق

دور از هم اگر بگذاشت این عالم دون ما را
این بود غلط چون من ، زآن ایل و تبارم عشق

آورده به جان هجران ، دل را ز غمت ای جان
من در عطشت دیریست چون ابر بهارم عشق

این شاخه ی عمر من با روی تو گل زیباست
بی نقش گل رویت ، بر ساقه چو خارم عشق

از شعله خبر دارد هر کس که در آتش سوخت
گوید ز تو هم خاک و ، هم گرد و غبارم عشق...


پژند محرر صفایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد