کسی نمی‌آید

کسی نمی‌آید
کسی نمی‌آید
من خواب دیده‌ام
کسی نمی‌ماند

سحرگاهان
در این کوچه‌ی بن بست
پرنده‌ای نمی‌خواند





در سیاهی خانه
صدای گریه می‌آید
پنجره‌ها بسته‌اند
به آفتاب روزنی نیست
به مهتاب روزنی نیست





بیگانه‌ای
شمع را خاموش ‌می‌کند
و پروانه‌ای
در دل سیاهی
بیهوده
به جست و جوی نور می‌رود


تن نحیف پیرمردی
فرسوده از زندگی
به سوی گور می‌دَوَد


در من
کودکی است
موهایش سپید
پشتش خمیده

غروب کرده
در من
آفتابی
برای همیشه

بادی است
درون من
بیزار از وزیدن

اسبی است
خسته از دویدن

و قلبی
سیر از تپیدن




مرا
دردی
که اشک نمی‌شود
می کُشد

سینه‌ای است مرا
پر از غم‌هایی
که آه نمی‌شوند

دل باغچه
پر از بذر هایی است
که سبز نمی‌شوند


من
ماهیانی را می‌‌شناسم
که از آب بیزارند

قاصدک هایی را
که از باد
گریزانند

و سیگار‌هایی
که از دهان آدم‌ها
بیزارند

من
صدای شاعرانی را می‌شنوم
که در شعرهایشان
می‌میرند


گنجشک ها جیغ می‌کشند
گنجشک ها جیغ می‌کشند
گربه‌های سیاهی
گنجشک‌های مرا می‌گیرند


مرا نگاه می‌کند
مرا صدا می‌کند
دیوانه‌ای در آینه



در سیاهیِ خانه
صدای گریه می‌آید
پنجره‌ها بسته‌اند
به آفتاب روزنی نیست

به مهتاب روزنی نیست

امیررضا جودکی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.