ای قصه درد مرا عشقت شده بانی

ای قصه درد مرا عشقت شده بانی
بر قلب چکد زهر هلاهل تو چه دانی

از مخمصه تیر نگاهت چه گریزم؟
چون با خم ابروی تو کرده ست تبانی

شعری چه بگویم که از درد گریزم
دیوان چه بگویم که از خویش نرانی

بر تارک دل با قلم عشق نوشتم
(بازآ) تو مگر رحم کنی و بمانی

صبرم تو ببین حیرت صحرای جنون شد
آها تو چنان روز ازل تلخ زبانی

من مانده ام و دفتری از رنج وجودم
افسوس چه دانی تو چه دانی تو چه دانی

مصطفی ملکی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.