گاهی به یک لبخندمرموزی دچاری

گاهی به یک لبخندمرموزی دچاری
گاهی به بادم می دهی با گریه زاری
گاهی نمی دانم، خودت هستی و یا او
گاهی نمی خندی و می ماند خماری
سرچشمه ی آینده ای پر نور هستی
خورشید را در کوله بار خویش داری؟
لعنت به چشمان دروغ و حیله بازی
که ریشه کرده در سکوت عشق جاری

تنهایی ام، زیباترین ....تقدیر سال است
تا تو ....در این جامه دریدن دست داری
انگار صد سال از سکوت من گذشته
و تو چو گرگی پنجه در بن بست داری

می دانم، از مرز جنون هم پیش رفتی
و در وجودت مردکی، سرمست داری
یک سیلی از خواب پریشان هدیه بر تو
تا باز گردد چشمهایت از خماری

نرجس نقابی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.