تو را به خاک سپردم.

تو را به خاک سپردم.
بعد از تو قدم‌هایم سست شد
طاقت ایستادن نداشتم.
بعد از تو همه چیز مثل خواب شد.
گویا خاک و زمان
دست به دستِ هم داده بودند
تا تو را از لحظه لحظه‌های زندگی خط بزنند.
گویا خاک بستری برای تو پهن کرده
و منتظر خفتنِ تو بود.
آه...
آه می‌کشم و لحظه‌هایی را
در خود فرو می‌روم؛
لحظه‌های باتو بودن را در سینه‌ام حبس می‌کنم.
چگونه باور کنم دیگر نیستی؛
تو با رفتنت مرا به خاک سپردی.
به خاکی که چندین ساعت
مات و مبهوت چشم می‌دوزم
تا انتقام تو را بگیرم.
تو رفتی و چند ماه است، چند ماه
به سال نکشیده است که
تارهای سپید موهایم
مژده‌‌ی در کنار تو آمدن را می‌دهند؛
در کنار تو آمدن چه شادیِ بزرگی‌ست برایم،
بعد از این غمِ بی نهایت؛
شاید لحظه‌ای بتوانم در کنارِ تو بودن را نفس بکشم.
بعد از تو نتوانستم از تهِ دل گریه کنم،
گریه کردم
اما سیل راه نیفتاد که مرا با خود
به اعماق دلتنگی ببرد.
دلتنگِ وجودت شدم دلتنگِ خنده‌هایت
و تبسمِ شیرینت.
تو مرا به طوفانِ بلا سپردی.
بعد از تو دِگر خواب نیامد به چشم ترِ من
گویا چو تو رفتی، همه چی رفت


عسل محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.