یک آئینه

یک آئینه
آویخته بر دیوار
گرفته دست بر گوش و دهان خود
خیره می شود بر خورشید
که می تابد از درزِ دربِ کهنهِ چوبین
کولی جهان بین می کوبد بر درب این خانه
طالع تیره اش روشن می شود.

روزهای ابری
دل آئینه بس تنگ می شود
چه بسا
که شادی دیروز که سوک می شود
گاهی گرفته سر انگشت بر دهان
به خودِ خود می اندیشد
به کولیِ دیروز
که فال او گرفت
نور خورشید کجا ماند
که تاریکی جای او گرفت؟

شب که می شود
نه می بیند
نه می خندد
نه می گرید
ندارد هیچ خاطره ای در درون خود
نیست می شود.

دکتر محمد گروکان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.