ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
کودک به راه مدرسه بود
که شناخت عنصر سرب را
آنگاه که گل سرخش را داد
به ادامهی سپیدهدم
تا به هر کجا که میخواهد
بگشاید رنگینکمانِ هَجوش را
چندان نمیتوانست کبوتر که بر بامها
انشعاب گیرد از دقیقه
و تهدید میشد به شورهزار وبا
اگر که پنجره زبانی میخواست
صیقلخورده از دورنما
بسته بودند دکانهای منزلت آدم
به بازار چاقوفروشان
آنجا که شکاف سرخ جامهها
آواز میدادند مردگان خود را
سلاخان بر لب جوبارهها به وجد میآمدند
از درازای نالهی گلهای سرخ
و انبوه تخت غسالخانه
با مردگانی چرب از روغن کشیدهی تفنگ
زاری
کوسهی کوچههای شب بود
که ماهی دل را میجُست
چون پوستکَن که میآمد
برای شکار شیرِ خالکوبی
نه ستاره بود، نه بادکنک
نه فروشندهی آینه، نه پرتوهای همنوا
انبوه خورشیدهای پلاستیکی بود و
سایهی زُهدِ نیمروز
که گنبدهای خوراکی را میخورد و
تازیانهی جنگلها را میافشاند
اما نترسید آن کودک
که به راه مدرسه آموخت عنصر سرب را
او که صدای ترشح سبز نخستین تاک را شنیده بود
و میدانست چگونه باژگون کند
طعم سوزان فلز را
تا چکانندهی ماشه حس کند
شکاف حقارت را از درون
حقارتی که کشیده شده است چون یک نت
بر ضرباهنگی که هنوز سرریز است
از پایافزار پای چپ قابیل.
حسین صداقتی