تو را در همان شب مهتابی دیدم

تو را در همان شب مهتابی دیدم
سیه چشم و گسیو کمند
صد جان باختم
زیبا همچون گل محبوب شب
چو دل نهادم به تو
در آتش سوزاندم هر دو جهانم را
در بند عشق
تو اسیر شدم
در اندیشیدن به وصل تو
آواره کوی و برزن شدم
پس با من بمان
در آخرین لحظات تنهایی ام
من روح ز تن جدا دیدم
در زمان سخن گفتن با تو
صد یاقوت و زمرد
آویز از حلقه زلف تو
نخواهم گذاشت
زمان تو را از من بگیرد
آخر دیدم که با منی
باورم شد که می مانی
من عاشق در بند عشق توام
خرمن انتظار آتش زنم
سیراب از جام تو شوم
سر کشیدم سبوی می و مستی
رها شدم از هر دو هستی
بیا با هم بخندیم
فلک گسست ز پاکی عشق ما
در آغوش کشیدم
مهر و کرشمه یار
در بند نماند
نهایت عاشق منتظر
برسد به معشوق
در واپسین دقایق آخر


حسین رسومی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.