(شهر چشمان تو دیوانه فراوان دارد)

(شهر چشمان تو دیوانه فراوان دارد)
تا ابد واله و سر گشته و حیران دارد

آن که از حال من و عشق خبر میگیرد
در سرش هست هوائی، به چه ایمان دارد؟

هر که از بار غم عشق تو شد چون  لیلا
مطمئن باش دلی خون و پریشان دارد

بی تو از هر دو جهان هیچ ندارد حاصل
هر که چون زلف تو شوریده‌یِ بی جان دارد

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
جان من پیش کِشَت باد که فرمان دارد

تا که از لعل لبانِ تو شود شاد روان
چه لبانی که پر از کوکب و کیوان دارد

سر سودا زدگان بر سر کویت سائل
جان فدای تو که سودای تو درمان دارد

تا که از طعمِ لبِ لعل تو خندان میشد
از غمِ دوریِ تو سر به گریبان دارد

گر چه باشد دلِ من بنده‌یِ فرمان غمت
چه فراقی‌است که دل اشک، فراوان داد

از دو چشمانِ خمارِ تو شود این حاصل
هر که دیده، به دلَش عشقِ تو عنوان دارد

من چو در وصف رخ و زلف تو حیران ماندم
شعر هم از قلم افتاد که باران دارد . .

از جمالِ رُخِ تو سخت سخن میگوید :
این جمالی‌است که غم در دلِ طوفان دارد

گرچه در راهِ غمِ عشقِ تو شد خسته، ولی
شور چشم است که در بادیه خواهان دارد

میفشارد به لبانِ خوشِ یارَش لب را
گرچه دور است زِ مهتاب که درمان دارد

از فِرِ مویِ پریشان تو گفتا عقلم . .
نه عجیب است که این جاذبه دوران دارد

گرچه در مجلس خاصش نتوان یافت رهی
خواجه را نیست رَه آنجا که به سلطان دارد


امین طیبی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.