به قصدِ عشق آدم باید از خود بی خبر گردد

به قصدِ عشق آدم باید از خود بی خبر گردد
تمامِ لذّتش بیداری و سوزِ جگر گردد

چو مرغی شد شکار آیا به نزدِ او کند فرقی
که دائم در قفس کنجی بدونِ بال و پر گردد


به روی شانه افکند آن پریشان مویِ مشکین را
گمانم‌ خواست از شرمش شبِ مِشکین سحر گردد

رسیدن چون گذر از خویش میخواهد که هر رودی
گذشت از خویش در آغوشِ دریا غوطه ور گردد

وصالِ عشق میخواهی نخستین گامِ تو صبر است
که رویِ شاخه هر خام از صبوری پخته تر گردد


علی پیرانی شال

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.