چو دیدم قامتش دیدم که جان می رفت از جانم

چو دیدم قامتش دیدم که جان می رفت از جانم
شبیه کلبه ای احزان شدم ویران ویرانم

تو با آن قامت سرو و ابرو چون کمان داری
منم زخم دل خود از قضای آن کمان دانم

به وصف زلف و خال تو زبانم میشود کوته
اگر دستم رسد روزی به آن زلف پریشانم

چه سود از ناله ی دلگیر من در دامن شبها
چه تدبیری کنم اکنون که از کرده پشیمانم

تو چون من کشته ای هر دم به تیغ غمزه ات داری
من بیچاره ی مسکین به حال خویش حیرانم

چو روی خویشتن از من نهان کردی به حق دیدم
که من زخم زبان خواهم شنید از جور جانانم

به اقبال خودم آگه ، نخواهم شد عزیز تو
که یا در بند و زندانم و یا در چاه کنعانم

مگر در خواب بینم من دگر رویای روزی خوش
شبیه مادر غمگین خود ، بیچاره ایرانم

یگانه نجفی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.