| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
بسیـار تنهـایـــم
دلـم ؛
دریـای خون ،
دشتِ جنـون ،
صحرایِ محشر بود...
چه بُغضی در بـرادر بود...
شبی که شامِ آخر بود ...
شبِ سختی مُقّدر بود ...
شب هجران و خاموشی...
شبی که مـرگِ مـادر بود...
فضـا غمگیـن ...
هــوا سنگیـن ...
که شمعِ پُرفروغِ مهرِ مادر رو پایان است
نفس در سینـه ها حبس و ...
سکـوتِ سـردِ وحشتناکِ غمباری ،
فضایِ خانه را پُر کرده بود آنشب...
و تنهـا اضطـراب و التهـاب
از تیـک تـاکِ سـاعتِ
ماتمکده ، بـر گوش می آمد...
نـسیـمی مُشکبـار آمـد ...
و عطـرِ یـاس و شب بـو درهم آویخت...
نگاهم با نگاه مهربانش درهم آمیخت...
دلـم یکبـاره از هـم ، پـاره شـد...
اشکـم فـرو ریـخت...
0
0
0
نـوازش کـردم آن دستانِ لَرزان و نحیفش را
و عطـر بـوسـه پاشیـدم ،
سـرانگشتـانِ پُـرمهـرِ ضعیفـش را...
هـزاران نـکتــه ی نـاگفتـه را گفتـم
هزاران درد پنهـان در سینـه را گفتم
شنیـدم ، در زبان اشک مادر پنـدها را ...
نفس میـزد ... به سختـی ...
ولیکـن ؛
بـاز میکـرد ، به آرامش یکایک بندهـا را ...
من اما گریه میکردم ، شبیهِ کودکی هایم.
نـه مـادر جـان نـرو ...
تمنـا میکنـم ...
سنگِ صبـور ...
سلطـانِ غمهایـم...
کـه مـن ،
بعـد از تـو ای مـادر ...
ببیـن...
بسیـار...
تـنهــایــم...
امین کرمانی اول