به دست زخمه تیز خیالت

به دست زخمه تیز خیالت
غمی هر شب دلم را می نوازد
زدم قید زمان و زندگی را
از آن روزی که چشمت قید ما زد

نباشی زندگانی زندگی نیست
غزل بی قافیه معنا ندارد
بدون رویت ای خورشید روشن
شب دلتنگی ام فردا ندارد


نهادم سر به درگاه نگاهت
غرور سنگی دل را شکستم
تو با درد دلم نا آشنایی
فغان از من که دل را بر تو بستم

نمیدانم چرا اینقدر تنگ است
دلم از دوری آن موپریشان
عزیز من نمی‌داند وفا چیست
خدا خود داند و این بی وفایان

عباس اسماعیلیان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.