قلم از اختیار رفت مادر

قلم
از اختیار رفت مادر
یا
سرالاسرار
نیک بنگر ، به شعرم
که در این
سیل مواج شب
در خون خویش ، غروب کردم
و از افق
خاک دوست ، طلوع
عجب از شمس
عجب از هلهله ی این گل سرخ ، میتپد
چشم
رنگ خرسند ندارد
میچکد
من که گستاخ نبودم
بند بندم ، اهل صدق و پیله ام چادر تو
آه مادر
دل من بس تنگ ست
آبستن ذکرم
باطنم چه نسبتی با تن رنجورم داشت ؟
صنما
پهنه ی سجاده ی من ، خیمه سرا
ای اذان نیمه شب های دلم
من دلم
بس تنگ ست ، آه مادر
با من اندازه ی من حرف نزن
که من اندازه ی ابعاد تو آلوده شدم
آه مادر
من دلم ، بس تنگ ست
چادرت را بتکان

فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.