آسمانِ روز تا به خورشید استراحت داد

آسمانِ روز تا به خورشید استراحت داد
کویر سیاهی شد نور زیر و رو می‌کشید
چشمها از انتظار خسته شدند بستم‌شان
حس ششم حرص روشنی را بو می‌کشید
بیم درونم آتش و رقص شعله‌هایش مرا
چون سرابی این سو و آن سو می‌کشید
سر به بالا چرخاندم ستاره‌‌ای در کار نبود
باد خبیثی از دور مدام هی هو می‌کشید
گردباد سنگینی زبرتر از جنس تاریکی‌ها
درک حجم مرا را سبک به ترازو می‌کشید
پلک‌هایم بی‌اراده باز شد اَه خواب بودم
قفل تعبیرش رمق از زور بازو می‌کشید
عهد بستم فراموش کنم تا مرز هرگز‌‌ ها
تا جایی که زمان فریاد از فراسو می‌کشید
ردپای این خواب روی لحظه‌ها بجا ماند
ترسِ تنهایی مسیر سوی کورسو می‌کشید


مجتبی سلیمانی پور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.