متّکی بر زانوانِ خویشم از دنیا جدا

متّکی بر زانوانِ خویشم از دنیا جدا
تک درختِ خسته‌ای از جمعِ جنگل‌ها جدا

سایه‌سارِ کوچکی را خب نگهبانم هنوز
سایه‌ساری از غم و اندوهِ صد فردا جدا

چشمِ یاری چون ندارم از کسی، آزاده‌ام
چشمه‌ای افتاده از دریاچه و دریا جدا

آسمان بارانی و دشتِ وجودم سبزِ سبز
شادمانی را جدا می‌بینم و غم را جدا

سرگذشتم را مروری کرده‌ام با بغض و آه...
راهِ من از آشنایان از همین حالا جدا

مسعود اویسی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.