هی غزل گویم‌ بپوشانم‌ غمی محبوس را

هی غزل گویم‌ بپوشانم‌ غمی محبوس را
داغ ِ در دل می‌کُند افزون ره افسوس را

هجر او اندازه‌ی قلبم نبوده هیچوقت
لاجرم هر دم نوازد کوبه اش ناقوس را

حجم اندوه از دلم سر ریز گشته ای خدا
کاش آید او‌ ز در ، پایان دهد کابوس را

وقت طغیان ، سیل اشک از دل بَرد آرامشم
ذره ذره می‌چِشَم این درد نامحسوس را

هرگز از راه ملامت بر نمی‌گردد رقیب
جور ، عاشق می‌کِشَد یک‌ پرّ آن طاووس را

چشم‌هایت نور می‌بخشد به جانم ماه من
جان به قربانت بیا ، روشن کن این فانوس را

فریما محمودی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.