نسیم از کوی یار آمد در آن روز تماشایی

نسیم از کوی یار آمد در آن روز تماشایی
معطّر کرده روح من از آن عطراهورایی

از آن لحظه میسّرشد ببینم روی ماهش را
چنان از خود شدم بیخوددلم رفت از شکیبایی

هلال ماه ابرویش  دل و دینم به یغما بُرد
از آن ترسم ز عشق او کِشد کارم به رسوایی

قمر در عقرب است امشب بیا ماه درخشانم
سرای دل منوّر کن نبیند شام تنهایی

دلم خوش باشد  احوالش کنار یار مه رویی
شکر درکام من ریزد ندیده هیچ حلوایی ...

بیادرخانه ی قلبم نگر جای  تو خالی شد
که بی شک خانه ی این دل نداردجای همتایی

به پیمانی که تو بستی وفاداری به پیمان کن
تو از  بدعهدی ای جانا  به هر عهدی  مبرایی

غنیمت دان یک  امروزو بیا خوش باش و شادی کن
که شاید شام امروزم نباشد صبح فردایی

چه زیبا گفته  ای( اعمی )که آدم یک دمی بند است
تو از این دم مشو غافل  که باشد یک معمایی


ماشاءالله پوردامغان اعمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.