شبی از کوچه یار گذشتم

شبی از کوچه یار گذشتم
کوچه پر از سکوت بود

پر از رنگ تیره شب
پنجره اتاقش اما ...

باز بود و فریاد میزد
پرده دلش را گشوده بود

او مرا میخواند
مرا دیده بود در پس تاریکی شب

او ندای درون مرا شنیده بود
که ز دوری چهره گلگونش

سرگشته و حیرانم
او مرا خواند مرا برد به بالینش

پنجره بار دگر
دین خود را ادا کرد...

سحر کرمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.