گم شده ام

گم شده ام
نه مسیر می دانم
نه مقصدی آشنا ست
حالم همچون طفلی ست
که در میان جاده ها رهایش کردند
گاهی دنیا برایم زندانی ست
که حکمم را نمی دانم
گاهی آزادم مثل قاصدک
اما جایی نمی یابم
پریشانم،سرگردانم و حیرانم
در کل من هیچ نمی دانم

گم شده ام
رو به هر چه کردم
از همه پرسیدم
ندادند جوابم
پا به مسجد گذاشتم
رو به کعبه نماز خواندم
سحر هنگام به معبد ها رفتم
شب هنگام راز و نیاز ها کردم
ندادند جوابم

گم شده ام
گوشه گیر خانه شدم
آشنای میخانه شدم
بنده ی مخلص ساقی
مست مست و بی عار شدم
آینه را شکستم
از هر تکه اش پرسیدم
در این تصویر وهم گونه
حقیقت کجاست ؟

گم شده ام
مست مست پرسیدم
تو در خیال منی ؟
یا من در خیالت ؟
تو خالق منی ؟
یا که من خالقت ؟
جواب سکوتت را چشمم داد
اشکی در جامم ریخت
مِی به حالم خون گریست
ساقی آمد و گفت بشین
جامی دگر داد و گفت بمیر

گم شده ام
در این بازی ی بی پایان
خواهان پایان شده ام
در این شهر،منِ غریب و تنها
طلبکار آشنا شده ام
گر حقیقت دارد که تو باشی ؟
پس چرا در خیالم تو را بینم ؟
و در وهم تو را بویم ؟
تو را من صدا کردم
به راهت من نگاه کردم
بگو کجایی ؟
بده جوابم
که من
گم شده ام

میلاد داوری عرب

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.