دل انگیز و دلیر و مست می رفت

دل انگیز و دلیر و مست می رفت
دل و جان برکف و در دست می رفت

نه تنها او بدان سو رو نهاده
که با او هرچه بود و هست می رفت

مسیرش شاهراه آسمان بود
مخالف سوی هر بن بست می رفت

فلک نیلی ، به انگشت شهابش
ز داغ، او سینه را می خست می رفت

به شوق دیدنش روییده نرگس
صد افسوس او دمی ننشست می رفت

دل پیمان شکن افسوس می خورد
که زیرا آنکه دل نشکست می رفت


همیشه تا رسیدن وقت دیر است
کسی باید که دل می بست می رفت

ردای شعله در بر چون سیاوش
ز تردید و گمان می رست می رفت

زمان در حسرت و اندوه می سوخت
که ناب لحظه ها از دست می رفت

رشیدحسینی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.