این صبح ها که از شب سمج تر

این صبح ها
که از شب سمج تر
سایه گسترِ تاریکی اند
آب
آبیاری نمی کند هیچ کشتگهی
گورها
گستاخترند برای خوردن
و
در نبرد نان وُ جان
طعم تلخ شکست زهرِ زبانهاست
تنها
سلامی از تو
می نشیند به دل آنگاه که
چون پریان
پریشانیِ سحر آشفته زلفانت را
آنگاه که خرامان
می خیزی تا در کلبهٔ من
کنار زنی پرده های شب
آنگاه که
بوی مهر می آید از لبخندت
آنگاه که
کوله ام پر از امیدهای توست
آنگاه که.........


علیزمان خانمحمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.