یک روز می آیی که دگر عاشقی نمانده

یک روز می آیی که دگر عاشقی نمانده
از صبر و قرار دل من  اشتیاقی نمانده

صبر پیشه کردم به عهد, گفتی میایی بزودی
در دل عاشقم از دلتنگی عهد و میثاقی نمانده

گر به شوق دیدارت مستانه می شود دل
چشم انتظاری خمارم کرد و دگر ساقی نمانده

شب زنده دار عشقم, تا به سحر با حال زار
تو نیامدی و خاموش شد آتش بر اجاقی نمانده

باز طلوع  و باز روز از نو و روز دگر رسید
این نیز می گذرد و چشمم  به افقی نمانده

بهار نیز بسر آید  و فصل ها در پی هم
چشم براهم و دگر از تو بوی رازقی نمانده

دل از زنگارها شسته و بی غش و کینه ام
در این عشق و وفا, جز خوش اخلاقی نمانده

این سرای دل از سنگ و آهن  که نیست
عشق خانه خراب است, بر آن  طاقی نمانده

عسل ناظمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.