عشق آنست که تو دانی و

عشق
آنست که تو دانی و
چون لحظه ایی آید که تو خوانی و
من از آن ندانم که تو دانی و
باز بخوانم که تو رحمانی و
از عشق به دلم راه بدادی و
مرا چون شعله‌ برقصانی و
هیچ از سایه ندانی و
مرا عشق بیاموزی و
آنچه که تو مرا گویی و
من هیچ نگویم
که من از غیب ندانم
که چه گویی و
فاش بگردان ز من خنگ رموزی و
که من از تو ام و این را تو خود گویی و
من لاف نباشم که تو خوانی و
ز قلبم به سر عشق بیالایی و
چون سحر از شرق بیایی و
غروبت به دلم زد نگاری و
نسیمی ز شمال و
این را تو بدانی و
من از آن حال چه گویم که تو دانی و
تو دانی و تو دانی و تو دانی ...
که دلم از گردش ایام بخورد زخم عمیقی و
این را چه رواست ؟گر چه تو دانایی و
ز خیام بدادی نشانی و
که گرت هست فشاری و
ز ایام نداری مجالی و
به چوب ستمت زد خماری و
تو خوش باش که نزدیک است, روز وصالی و
به امید وصالت همه شب می‌رودم خوابی و خیالی.
چه خیالی
که گرت دیدمت از دور مجالی و
تو رخصت بدهی
پای به پایت بدوم که تو آهو و
من ز عطر نافه ی مشکت هوایی و
مهم آن است که تو خوانی و
ز گوشه ی چشمت بکنی بر من ,نگاهی و
هر آنچه که آمد به ذهن من گنهکار
ببخشایی و من را به خودم وا مگذاری.


محسن گودرزی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.