بسان آن روحی که در کالبد تو میخندد

بسان آن روحی که در کالبد تو میخندد
درون سینه گلبرگ و شبنم ؛ های میخندد
تبسمی ,زهر آلودی از یک شهر
درون خالق من بود, میدانم ولی درد است
چیزی درون سینه تو میرقصد , میلزد
خنده ام از سر زلف تو سیاه تر است
بسان روحی که در کالبد تو میخندد
فقط میخندد ب هزاران درد و هزارن آه
ولی نه‌ب کام توست این فواره های خون آلود
نه به رقص شاپرک ها شاد است
دائما در حال فرار از رقص بی آهنگ توست
بسان رمیدن آهوی از جفت نه
رمیدن از شکار آهوی خسته‌ از بکری این بوم در ترس است.


حاتم محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.