ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
«کافکا، بیرون چه میبینی؟»
از پنجره ی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم.
«درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم. و چند پرنده روی شاخههای درخت.»
«هیچ چیز غیر عادی نیست، درست؟»
«درست است.»
«ولی اگر میدانستی
فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی،
همه چیز
ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟»
هاروکی موراکامی