همه می دانند...

همه می دانند...
من سال هاست چشم به راه کسی
سرم به کار کلماتِ خودم، گرم است...
تو را به اسم آب؛
تو را به روح روشن دریا؛
به دیدنم بیا !
مقابلم بنشین.
بگذار آفتاب از کنار چشمهای کهن سال من بگذرد...

من به یک نفر،
از فهم اعتماد محتاجم...
من از این همه نگفتن بی تو خسته ام...
خرابم !
ویرانم !


سید_علی_صالحی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.