سیاه به تن داشت
اما پیچکی از روسری اش بیرون بود
و پلنگی هنوز در چشمانش می غرید
تکه ای از جنگا به شهر آمده بود
و گوشه خیابان
کبریت می فروخت
"مبین اعرابی"