الا ای غنچه ی خاموش * تو از بلبل گریزانی

الا ای غنچه ی خاموش * تو از بلبل گریزانی
بیا من خاک و بارانم * تو از بهر چه گریانی؟

اگر بر جان شیرینت * هزاران خار بنشسته...
بیا ای نغمه ی محزون * به دل این نار بنشسته


اگر افسون آن شبنم * ملالی بر دلت دارد
بدان چون صبح می‌آید * وجودش او کجا دارد؟

اگر گلبرگی از جانت * به دریای دلم گیری
تو این دریای جوشان را * به همراه نفس گیری

الا ای غنچه ی خاموش * تو آواری بر این جانی
بیا و عشق نجوا کن * تو چون نِی در بیابانی


پریسا عظیمی

گفتمش آرام جانت را که باشد ؟

گفتمش آرام جانت را که باشد ؟ گفت خموش!
گفتمش روح و روانت را که باشد ؟ گفت خموش!
گفتمش دل داده ای او را زِ کِی ؟ گفت از ازل...
گفتمش دیوانه ای ؟! گفت تا ابد.‌..
گفتمش هشدار! عقلت برده است
گفت در دیوانگی عقل از سرم دل کنده است
گفتمش جانا چه کس اینگونه دل را کرده مست؟!
گفت آن اللّٰه بی همتا که در هر لحظه هست...

پریسا عظیمی