شمع صورتت را روشن می کند

شمع

صورتت را روشن می کند

گل سرخی در نگاهم می وزد

که بوی ماه می دهد

عشق

دریای شبانه ای می شود

که نوازش هایمان را

به ساحل می ریزد

در خطی از سفیدی

که تاریکی را از تاریکی

جدا می کند

تو را می خوانم

نفس هایت عمیق تر می شود

و تو آهسته

در سکوت من پایین می آیی

و چون رودی از آب های جوان

درخاک من حاری می شوی

من تو را

با تمام دهان های تشنگی

می نوشم

لب هامان در تاریکی

عباراتی می شوند

که می خواهند

به هیچ کجا نرسند

من لبالب از غریزه ی پروانه گی

تو عطر بالغ صحرایی

و ماه در چشم هایت

آبستن یک رویا می شود

پرویز صادقی

برای به یاد آوردنت

برای به یاد آوردنت

یک باران کافی ست

آنجا که برای فراموش کردنت

هیچ عمری کفایت نمی کند

پرویز صادقی

دلم دستِ خالی

دلم دستِ خالی

خیالم سوتُ کور ست

صدایت می زنم با لحجهٔ دل های تنگ

و انعکاس صدائی که می گوید :

بعضی چیزها تقدیر است که باشند


مثل نبودن تو

پرویز صادقی

در شعر من

در شعر من

عشق سفید ست

به یاد می آورد رنگ هایِ

تمام احساس ها را


پرویز صادقی

واژه ها از دهانمان جاری ست

واژه ها از دهانمان جاری ست

عشق، برای همیشه

اما بدون طعم آب در اعماق چشم هامان

آنها فقط واژه هستند


پرویز صادقی

تو آن قدر بالائی ...

تو آن قدر بالائی ...

که نردبان عشق من

به تو قد نمی دهد !

کمی مرا نظاره کن ...

تا ... به ریسمان عشق تو

... در آویزم !

پرویز صادقی

زیر چتر خیال تو .

زیر چتر خیال تو ..... عـــــــمری عاشقانه زیستم من
زیر بارون خیال .... بی تو .. نیستم من .. نیستم من

پرویز صادقی

دستهای مضطربم را

دستهای مضطربم را

در اغوش می کشم

و تمام حجم تنهائیم را

بر دل عاشقم می فشارم

تا باور کند ...

او ... همیشه ... تنهاست !

پرویز صادقی

تا کجا ...

تا کجا  ...

از خاطر من دور می شوی  ؟

یک بوسه  ... ؟

یک گل  ... ؟

چند شبنم  ... ؟

اصلا ... می توانی  ؟!

پرویز صادقی

آفتاب می شود ...

آفتاب می شود ...

آسمان این زمین ...

با طلوع چشم تو !


پرویز صادقی