بنام خداوند ناهید و مهر
خدای سپیده، خدای سپهر
خداوند فجر و خدای شفق
خدای صلاح و فلاح و فلق
خداوند لوح و خدای قلم
فرا خوان هستی ز کتم عدم
خداوند دانای سرّ نهان
حکیم توانای روزی رسان
خداوند عدل و خدا وند داد
خدا وند ابر و خداوند باد
خداوند زیتون و سینین و تین
خداوند وَرد و وَرید وَتین
خداوند سیب و خداوند طیب
خدای حسین و خدای حبیب
شهاب سنگانی
تصورم از هستی
گاهی سیاه و گاهی سپید است
در هنگامِ سپیدی به تو میاندیشم
و هنگامِ سیاهی خواب مرا میرباید
زمین را گودالی میبینم پر از چرکِ گناه
پر از تیرگی مبهمِ غبار
اگر آینهای ببینم
روشنی را برای او شرح میدهم
اگر زلالی را ببینم پنهان نمیشوم
و تفسیر میکنم ظلمت را برای او
حادثه عمیق است
حادثه عظیم است
و اینجا وسعتش به موازاتِ تنگناییست
که جانداری را به تفکرِ مرگ وامیدارد
هراس، از لذت فواره میکشد
قنوت از اسارت بالا میرود
و حصارها را میشکند
تا لمس کند دستانِ معجزهگرِ پیغمبری را،
کیستی؟ ای تنیده در خود
تمامِ دانایی را
باز کن سربندِ سبز
و نقابِ رازآلودِ بیرنگت را
بگذار به رسم آشنایان سلام کنم
و تو پاسخ دهی مرا
بگو چرا جسمم منور نیست
چرا استخوانهایم به پوکیدگی تمایل دارند
کجاست آن روح، که پنهانی
به من نزدیکتر اوست
نمیخواند کسی خطِ پریشان را
بماند، من به تاریکی اگر رفتم
چراغی میسُرایم بهر هر ظلمتها
که روشنتر کند افکار حیران را
گُلی، گلدان پُرآبی
کنارِ پنجره صوتی
صدای دلنشینی از تهِ کوچه
گذارِ عابری عاشق
چرا دیگر نمیافتد به جانِ سردِ تنهایی
اگر پاییز عاشق نیست
چرا غمگین و افسردهاست
چرا در خلوتِ شبها
دگر ماهی نمیجنبد
عروسکهای بیجان هم
جهان را سُخره میگیرند
در این وقتِ ملولِ پُر ز دلتنگی
تو هم دیگر نمیچسبی
به فصلِ سبز خوشبختی
دو تا سوراخ در دیوارِ سنگیِ سرای من
فقط فریاد میدارند
مبادا ذهنِ پرجوشم
بگیرد رنگِ بیرنگی
چراغانیِ مجهولی به من رمز اقامت داد
بمانم در میانِ فرشِ سنگی اقامتگاه
هنوز آیینه لبریز از غبار بینشانیهاست
و نامحدود، دریاییست
که در روشنکویرِ خود سرابی باصفا دارد
چقدر بیهوده تاریکم
اگر روشن شوم از روز
خودم را میکشانم تا سرای سبزِ صحراها
و مینوشم دو سه ساغر شراب از دست
شببوها
خدا را میستایم در نهانآباد پُرنورش
و شاید بینشان چون او
به تنهایی گراییدم تمامِ عمر.
مریم جلالوند
خداوندا
اگر عاشق شدی روزی
شدی تنها نبودت هیچ دلسوزی
به یاد آور دل من را
تمام اشک هایم را
به یاد آور دو چشمی که
نشد خالی ز اشک و خون
و آن لیلای تنهایی
که بهر او کسی
هرگز نشد مجنون
به یاد آور تو روزی را
که یارم را جدا کردی
همان روزی که در حقم
بسی ظلم و جفا کردی
ندیدی اشک هایم را؟
ندیدی بغض هایم؟
چرا با من چنین کردی؟
گناه من چه بود یارب
که در حقم تو این کردی
چه میشد سهم من میشد
جهانت زیر و رو میشد
ز عرش کبریایی و خداییت
بگو یارب بگو که چیزی کم میشد
هوا بی دلبرم سرد است
هزاران همچو آفتابت را نمی خواهم
دگر تنهای تنهایم
ولی یاری نمیخواهم
کویر لوتم و تشنه
ولی باران نمی خواهم
به من وعده نده یارب
بهشتت را نمی خواهم
که لبخندش بهشتم بود
بهشت من جهنم شد
بهشتت را نمی خواهم
دنیا کیانی
من
متولد شدم
وزندگی آغاز شد
کودکی و جوانی ام به سرعت گذشت
و من جا ماندم
چه کنم
در این سراب زندگی
در این دلواپسی های بعد از خوشی
اندکی آغاز زود بود
من در آرزوی موفقیت برای خودم ...
ولی تلاش نمیکنم...
آرزوی موفقیت برای شماست...
در عجبم
از مردی که برای تسخیر زمین نجنگید و کشته شد
و از زنی که از شوهرش بچه دار شد ولی ازدواج نکرد
دایره تلخ باورها کره زمین را تسخیر کرده
مشکلات بشر از جایی شروع شد که گفت
خدای من ...چه واژه ی زیبایی
ن ....چ واژه ی کهنه و بیجایی
خدای من منشا همه جنگ هاست
مگر خدا فقط برای من است
خدای من خدای همه آدمهاست خدای همه موجودات
شک نکن
عاقبت خواهم مرد
و این پایان آغازاست ولی پایان پایان نیست......
سید حجت اله طباطبایی