هر شعر که می گویم، انگار شما گفتی

هر شعر که می گویم، انگار شما گفتی
هربار به گوش من، اشعار شما گفتی
من غرقِ خیالات و افکار خودم بودم
در گوشم از این غفلت، هشدار شما گفتی
این قلب پریشان را، مایل به خودت کردی
بر عاشقی آن دل را بسپار شما گفتی
انا الحقِ خود ظاهر، بر عاشق خود کردی
منصور که با آن رفت بر دار، شما گفتی

هر صحبت تلخم را با ذهن خودم گفتم
شیرین سخنانم را، هربار شما گفتی
آواز قناری را، تدریس شما کردی
رقصیدنِ بی پا را، با مار شما گفتی
بر هر کسی این دنیا، هرقدر که بخشوده
تعیین شما بوده، مقدار شما گفتی
دل هرکه ببند بر چیزی که فنا دارد
از خواب نخواهد شد بیدار شما گفتی
اما چه کسی دارد خوشبختی جاویدان؟
آنکس که سخن با او، بسیار شما گفتی


جمشید دلایی میلان

شاد باش ای دل که هنگام جنونت آمده

شاد باش ای دل که هنگام جنونت آمده
مستی از عشقی که یکباره درونت آمده
مانده ای حیران چرا؟ باور بکن امروز را
آنچه در آینده می جُستی کنونت آمده
آفرین بر تو که خون دل فراوان کرده ای
تشنه است عشق و ببین دنبال خونت آمده
این طراوت یک زمان در صورت زردت نبود
این زمان در روی سرخ و لاله گونت آمده
عقل و هوشت برنیامد از پس تشخیص راه
مژده، ای دل عشق و مستی رهنمونت آمده

جمشید دلایی میلان