لب خود بسته ام اما غم سنگین دلم

لب خود بسته ام اما غم سنگین دلم
می شکاند همه شب شیشه پر اشکم را
و همان لحظه این شیشه نازک بشکست
یارِ تنهایی من دست کشاند به دلم
با نوایی به مثال چِک چِک آب حیات
بر تن مرده یک تکّه خیال
می گشاید لب و با زمزمه ای می گوید :
«منم آن محرمِ اسرارِ ضمیر
منم آن یار وفادار شب درد و سکوت
منم آن شانه که بر قلهء آن می گِریی
تو بگو با من از آن غم که دلت را بشکست
با من از هرچه دلت خواست بگو
ز همان شوق که جانت ز کمندش بگسست
با من از هر چه که می خواست بگو »
همه تن چشم شوم تا که بدانم اینجا است
همه تن حرف شوم تا که بگوید شنوا است
می گشایم دلِ لب بسته و با او گویم:
«غم من جملگی از جورِ حیات است رفیق
از غم زندگی و جبرِ ممات است رفیق
آخر این دهر بگو ، بر چه کسی ظلم نکرد ؟
چه کسی خوشحال است ؟ چه کسی غمگین نیست ؟
همه با صورتکی بر چهره
همه با نقش و نگاری کاذب
دوره می گردند هر روز ، هر روز
من دلم غمگین است ، چون دلم تنها بود
آن زمانی که شبِ سردِ سیه پوشِ خزان
رختِ مرگش به تن سرد دلم می افکند
دل من تنها بود
و عجب چیز غریبی است همین تنهایی
گاه یادآور غم های هزاران سال است
گاه از غم ، بتی از شور و شعف می سازد
گاه می گوید از آن یار خیالی که برفت
گاه از میوه رویا که هنوز هم کال است
همدمی نغز و عجیب است همین تنهایی
ولی امروز ، نگارا که تو با من هستی
می کشم دست ز این همدم پر جور و جفا
با تو دیگر اثری نیست از آن تنهایی »
واله بر چهره معشوق همی می نگرم
رنگ می باخت رخ چون مه او در نظرم
ناگهان پتک حقیقت به سرم می کوبد
نکند یکّه حبیبم به دل آیینه است ؟
می کشم دست به آن صورت در آیینه
لمس دستی به میان رخ خود می بینم
آه از خواب و خیالات شب تنهایی
گفت و گوی من و آن یار شفیق
گفت و گوی من خود بود ، دریغ....


شهریار خوش لفظ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد