چو کوهی خسته‌ام در برفِ سنگینِ زمستانی

چو کوهی خسته‌ام در برفِ سنگینِ زمستانی
دل از طوفان تهی، اما ز زخمت بی‌امانی‌ها

من آن تصویرِ خاموشم، که در آیینه‌ی برفم
نه فریادی، نه آغوشی، نه حتی مهربانی‌ها

نه راهی مانده پیشِ رو، نه پشتِ سر پناهی هست
فقط من مانده‌ام، با درد، در این خلوت‌نشانی‌ها


نه لغزیدم، نه خم گشتم، نه حسرت خوردم از دنیا
که بادِ سرد می‌کوبد به دیوارِ جوانی‌ها

نگاهم کن، اگر حتی گذر کردی ز این برفم
چراغی از تو آوردم، برایِ بی‌پناهی‌ها

دلم را باد بُرده سمتِ دوری‌های نامعلوم
تو را امّا نگه‌داشتم، میانِ ردّپایی‌ها

شکستم گرچه چون شیشه، ولی از عشقِ تو هر بار
شدم خورشید در خود، در طلوعی از رهایی‌ها

دلم سرشارِ نامت شد، درونِ برف می‌لرزید
که گویی زنده می‌گردد، تمامِ روشنایی‌ها

نه مهری مانده بر لب‌ها، نه ردّی از نگاهِ گرم
فقط یک کوه یخ مانده، میانِ استخوانی‌ها

نه لبخندی، نه آغوشی، نه دستی گرم بر شانه
فقط یادِ تو مانده در هجومِ ناتمامی‌ها

ولی تکسارِ تنهایَم صدایم می‌کند آرام
چو فریادی رهاگشته، ز عمقِ بی‌نشانی‌ها

زمین یخ‌بسته و خاموش، نفس‌ها در گلو گیرند
جهانی در حصارِ برف و مرگِ ناگهانی‌ها

قدم بر یخ نهادم، با غرورِ کوه‌ها در خون
که کوه از پا نمی‌افتد ز چندین امتحانی‌ها

زمین هرچند خاموش است، ولی در سینه‌اش پیداست
طنینِ پای مردانی که زاده از همانی‌ها

شکسته شمع و خاموشی، نشسته در دلِ شب‌ها
میانِ برف و باد و رعدِ تلخِ بی‌زمانی‌ها

اگر افتاده‌ام امروز در این سرمای بی‌رحمی
بدان فردا سرودم می‌رسد تا آسمانی‌ها

خلیل زاد حکیمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد