بزن باران…

بزن باران…
دلِ من سال‌هاست
زیرِ این ابرِ غمِ بی‌انتها
بی‌صدا مانده؛
نه می‌بارد،
نه آرام می‌گیرد،
تنها چو زخمیِ کهنه
بر تن و جانم
پنهان مانده.

بزن باران…
بگذار این بغضِ ترک‌خورده‌ی دیرین
در صدای تو فرو ریزد و ویران گردد،

و تمام زخمِ به‌جامانده‌ی شب‌ها
در ریزشِ تو، ساکت و آرام گردد.

بزن باران…
شاید این‌بار
تو به‌جای من گریه کنی،
تو بریزی و بشویی،
دلِ مرا
از غصه‌ی مانده رها کنی.

بزن باران…
که من خسته‌ام
از تکرارِ تنهاییِ سنگین،
از این چهره‌ی آرام
و دلِ توفان‌زده‌ی غمگین…


ببار…
شاید روزی
بعدِ این شبِ طولانی،
دلِ من از بندِ غم آزاد شود
و قصه‌ی رنجش
به آرامی
پایان… پایان… پایان شود.


آیلین آزاد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.