| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
بزن باران…
دلِ من سالهاست
زیرِ این ابرِ غمِ بیانتها
بیصدا مانده؛
نه میبارد،
نه آرام میگیرد،
تنها چو زخمیِ کهنه
بر تن و جانم
پنهان مانده.
بزن باران…
بگذار این بغضِ ترکخوردهی دیرین
در صدای تو فرو ریزد و ویران گردد،
و تمام زخمِ بهجاماندهی شبها
در ریزشِ تو، ساکت و آرام گردد.
بزن باران…
شاید اینبار
تو بهجای من گریه کنی،
تو بریزی و بشویی،
دلِ مرا
از غصهی مانده رها کنی.
بزن باران…
که من خستهام
از تکرارِ تنهاییِ سنگین،
از این چهرهی آرام
و دلِ توفانزدهی غمگین…
ببار…
شاید روزی
بعدِ این شبِ طولانی،
دلِ من از بندِ غم آزاد شود
و قصهی رنجش
به آرامی
پایان… پایان… پایان شود.
آیلین آزاد